وقتی بهار از راه میرسد و سردی زمستان را از یادها میبرد، دوستیها دوباره جان میگیرند و جانداران زندگی را از سر میگیرند. انسانها میتوانند با خاطری آسوده یکدیگر را دوست داشته باشند. شقایق سرخ، زیبا و کوچک، هر چند عمر کوتاهی دارد اما با ایمان کامل میگوید که آن چه میماند، دوستی است. او میداند که بسیاری هستند که برای ماندن و گذراندن پوستهای ضخیم بر تن میکنند و زمستان را در خوابی عمیق به سر میبرند اما هرگز به زندگی آنها حسرت نمیبرد. او تنها در اندیشه بهار و زیستنی زیبا است. تو آموزگار «خوبی»، پاسبان «دوستی» و همنفس باد بهاری هستی. شقایقها بر تو درود میفرستند.
آری معلمی دو نیمه دارد نیمی از آن عشقی است که دل تو را بیقرار کرده است و نیمی دیگر آن محبتی است که در دل من می تپد.
معلّمی هنر است، هنر آموختن هر آن چه سال ها با سعی و تلاش اندوخته است. معلّمی عشقی است الهی و آسمانی است که پروردگارِ مهربان به انسان اعطا کرد تا با همّت بلند خویش روشنائی شب های تارِ جهالت و نادانی باشد. معلمّی، مهری است که از روز ازل با گل آدمی سرشته شد تا مردم از ظلمات جهل به نور دانایی، رهنمون شوند. براستی که معلّمی شغل نیست، عشق است.